تنهایی مثل همه چیزهای بد دو لبه دارد. مثل چاقو
که هم میوه پوست می کند هم آدم می کشد. یعنی هم خوبی دارد هم بدی. هم نیمه ی پر
دارد هم خالی. مثل وقتی که دوست چندین ساله ای که بارها تو را برادر خطاب کرده
بود، شش ماه است که احوالت را نمی پرسد. یا اینکه وقتی بعد از خرید از بقالی با سه
کیسه ی سنگین تنها به سمت خانه قدم می زنی. اینها همه مثل تنهایی هم نیمه خوب دارد، هم بد. یک خوبی تنهایی این است که مغزت را باز می کند، تا خوبیهای بیشتری برای تنهایی
پیدا کنی و اینگونه است که تنهایی از همه ی چیزهای بد دیگر بهتر است. هر چه که
نباشد، تنهایی مسبب اکثر آثار هنری است. تا جایی که هنرمندان خود را تنها می کنند
تا چیز بنویسند. تنهایان اما... هیچ کس خوب نمی داند که تنهایان چه می کنند.
محمد علی جایی در دفترش نوشته بود که یکی از
خوبی های تنهایی این است که برای متوهم شدن مقدار ماده ی توهم زای کمتری لازم است.
آدم تنها استعداد زیادی برای متوهم شدن دارد. البته این تئوری محمد علی مانند اکثر
تئوری هایش به هیچ وجه قابل اثبات نبود. جدا از اینکه خیلی سخت می شود توهم را
اندازه گرفت، پیدا کردن آدم تنها به میزان لازم برای اثبات این تئوری عملا امکان
پذیر نیست. چرا که بنا به تعریف، وقتی که تنهایی، کسی از تنهایبت خبر ندارد.
تنهایی برای محمد علی اما، مانند خشکسالی بود.
همیشه آمده بود و رفته بود. دوست و معشوقه و هم بستر، همه با هم می آمدند، چندی می
ماندند، و با هم می رفتند. تا این خشکسالی اخیر. این خشکسالی اخیر داشت وارد سال
سومش می شد و جز هاشم که پای تلفن آواز می خواند و قاه قاه می خندید، خبری از
پایانش نبود. هاشم می گفت هر چیزی که تو را نکشد، قوی ترت می کند. اما ذهن های متوهم هر دویشان نمی توانست آبرومندانه برای خشکسالی نیمه ی پر لیوان را پیدا کند. خشکسالی انگار بر خلاف تنهایی هیچ خوبی ای نداشت.
تا روزی که سمین آمد. محمد علی می دانست که خشکسالی
اخیر متوهمش کرده اما این خود سیمین بود. محمد علی بوی سیمین را خوب یادش بود. در
را که باز کرد با اشتیاق در آغوشش گرفت. فشارش داد، آوردش روی مبل، با هم غلت زنان
روی مبل گل و گردن هم را شروع به بوسیدن کردند. اشکهایش بی اختیار در آمد. سیمین
هم گریه می کرد. در چشمانش نگاه کرد. خودِ خود سیمین بود. سیمین گفت: آمدم که دیگر
بمانم. محمدعلی گریه می کرد. گفت دیگر بمان. گفت نرو دیگر. همین طور نگاهش می کرد.
موهایش را از جلوی چشمانش کنار زد، چشمانش همان برق همیشگی را داشت. محمدعلی با
خودش فکر کرد که این خشکسالی طولانی ارزشش را داشت، ولی چرا؟ که ناگهان پدرش از اطاق آمد
بیرون. پدرش لباس زیر سفید شل و ولش را پوشیده بود. و تنها شورت به پا داشت.
محمدعلی شک کرد که لابد توهم زده است. مادرش هم آن گوشه ی اطاق بود و با نگرانی
داشت نگاهشان می کرد. پدرش با عصبانیت گفت پسرم گول این دختر را نخور، من این
زکریا ها را می شناسم، این پدرش کلی پول از شهرداری دزدیده و برده در کره ی جنوبی
سرمایه گذاری کرده... محمد علی یک نگاه به سیمین کرد. سیمین با گریه فریاد زد به
خدا بابام دزدی نکرده... محمد علی اما با خود گفت اصلا فامیلی سیمین که زکریا نبود.
باز به سیمین نگاه کرد، داد زد بابا برو بیرون. پدرش با همان زیر پیرهنی و شرت همیشگی رفت و شروع کرد باغچه را آب دادن. سیمین
ولی همان شلوار جینی که با هم پاچه هایش را بریده بودند تا شلوار کوتاه شود پایش
بود. گفت سیمین نرو، یادت هست با هم می رفتیم دم سد قدم می زدیم. نرو، بیا برویم
دم سد... سیمین را محکم در آغوش گرفت. فشارش داد... که ناگهان از خواب پرید.
محمد علی در دلش گفت ای لعنت بر تنهایی، بجنگ با
تنهایی... آب دهانش را غورت داد، گلویش مزه ی اشک گرفته بود. سالها بود که هر وقت خواب هم را می دیدند به هم پیام می داندند
که دیشب خوابت را دیدم، و امیدوارم که سلامت باشی. اما یادش آمد که سیمین دیگر نیست. نکند سیمین قبل از رفتنش گرفتار خشکسالی شده بود ؟
ای مرگ بر تنهایی.
ای مرگ بر تنهایی.
No comments:
Post a Comment