اصولاً این اشتباه هم مانند تمام دیگر اشتباهات آق پویا از همان گزاره ی غیر منطقی ساده شروع شد.. اگر شانس بیاورم سخت ترین راه به ساده ترین راه تبدیل خواهد شد.. و اینگونه بود که بجای ایستگاه قطار در شرق به سمت ایستگاه اتوبوس در غرب به راه افتاد.. و نهایت اینکه امروز آق پویا حدود 40 دقیقه در برف تا زیر زانو و بوران و سرمای منهای بیست درجه مجبور به پیاده روی شد. ترسناک آنکه خیلی مجهز به این نبرد نرفته بود و ترسناک تر از آن اینکه دو ساعت قبل از آنرا با یک دوست خیلی عزیز ، کار درست و درست کار مشغول بحث هنری بود و با مغزی آکنده از داستان و شخصیت و کمدی و تراژدی پای در این راه گذاشته بود..
اول خیلی به راه و سرمایش فکر نمی کرد.. سخت در دنیای خودش و غرق در صد سال تنهایی بود.. وقتی بیشتر فکر کرد که جز یک رد پا در برف هیچ چیز دیگری دور و برش نبود.. فکر کرد که مارکز هم همین قدر نامرد است و آدم را همین گونه آرام آرام می آورد و در وسط این چنین دنیایی ول می کند.. و چون که چکمه هایش پایش نبود، پایش را عیناً در آن جا پا ها می گذاشت. تنها خوشحالیش این بود که حداقل در آن برف یک چنین رد پایی هست.
رد پا را گرفته بود و به پیش می رفت. جلوتر رد پای یک خرگوش نیز اضافه شد. آق پویا با خودش فکر کرد که این خرگوش اگر یک جو شعور داشت حتماً پا هایش را مثل او و در همین جا پا های به جا مانده می گذاشت. در همین افکار بود که به نتیجه رسید که آن انسان اولی چه انسان وارسته ای بوده که چنین لطف بزرگی در حق بشریت کرده و نتیجه ی اخیر را به سرعت اینگونه رد کرد که قطعاً او هم مجبور بوده این راه را برود و عصر روز تعطیل نیامده تا جا پا برای یک دانشجوی بدون چکمه به جا بگذارد ..
به هر حال به راهش ادامه می داد و هنوز آن جا پا ها را یکی یکی و با دقت کپی می کرد و کفش هایش برفی نمی شد و فکر می کرد که وجود آن انسان اولیه فارغ از ضرورت طی کردن این مسیر، در نهایت برایش موهبتی است. با خود گفت لابد حس خوبی هم داشته از این کار .. از به جا گذاشتن یک رد پا در سفیدی تمام .. شاید هم سخت بوده برایش .. و واقعاً چگونه می توان فهمید حس خوبی داشته یا حس خوبی نداشته.. مکثی کرد یک قدم بزرگ به راست برداشت و خود رد پایی را شروع کرد به موازات رد پای اول..
فکر کرد که مگر هدف رسیدن نیست ، او هم دارد می رسد.. اما کاری را انجام می دهد که اگر چه کار جدیدی نیست ولی برای او و انسان اول تجربه ای یک سان بوده است.. شاید کمی دیرتر و شاید کمی سخت تر اما در نهایت آق پویا هم به خانه اش رسید ، اما رد پایی از خود بجا گذاشته بود و همین برایش کافی بود..
- پویا !*
6 comments:
خیلی نوشته خوبی بود . چند وقت پیش با هنرمندی آشنا شدم به اسم فرانسیس الیس . دیدن و تعمق در کارهای این مرد ، یکی از بزرگ ترین ترسهای زندگی من رو از بین بُرد . ترس از تعقیب سراب
مرسی آنا جان از معرفی و کامنت.. حتماً بررسیش می کنم..
من هم چند شب پیش با دوستی در برفها قدم میزدم و متوجه شدم که این دوست با سخاوت هر چه بیشتر راه را برای من باز میکند که جلوی او راه بروم. اول با خودم گفتم به این میگن دوست، بعد یکم فکر کردم فهمیدم جریان چیه!
:))
چه خوب که این جای پاها تا نزدیکیهای مقصد ادامه داشته..قوت قلب هم هست..اگه یه جا اون وسطها قطع میشد تا آخر رفتن راه، گذشته از خیس شدن و یخ زدن پاها، یه حضور قلب خیلی بالا میخواست ..البته بعضی وقتا مجبوری تا تهش بری چون راه برگشتی هم نیست .. خیلی خوب نوشتی، احساست به شدت منتقل میشه ..هم کمدیاش هم تراژدیاش ؛
هانی جان مرسی از کامنت و لطفت ..و اینکه خیلی نکته ی مهمی رو اشاره کردی .. دقیقاً من می خواستم این رو توش بگنجونم که وجودشون یه جور قوت قلب هست و این دو تجربه از این لحاظ یکسان نیستند.. این مسئله تنها به امتحان کردن گذاشتن جا پای جدید امتیاز می ده به نظر من.. چندتا ایراد فلسفی دیگه هم وارده به این نوشته ی من .. حالا تو هفته حتماً راجع بهشون حرف می زنیم..
مجتبا جان ممنون از کامنت هات.. آره معمولاً آب نطلبیده دردسره.. :)
"اما رد پایی از خود بجا گذاشته بود و همین برایش کافی بود.."
awesome!
Post a Comment