...بند کفشهایش را بست ، کلاهش را سرش گذاشت ، دست کش هایش را دستش کرد و شال گردنش را هم به دور گردنش پیچید. سپس از در خارج شد ، در را پشت سرش بست و به زحمت قفل کرد. به راه افتاد که برود به ایستگاه . در میانه ی راه بود که اتوبوس را دید که از دور که به سمت او می آمد ،.. اتوبوس ساعت 9 را میس کرده بود. مکث کوچکی کرد و فکر کرد که برگردد و یک ده دقیقه ای در خانه بماند ، به هر حال اتوبوس بعدی ساعت 9:30 می آمد. اما منصرف شد و به راهش ادامه داد. به ایستگاه که رسید سیگارش را از جیبش درآورد ، دستکش دست راستش را هم کند ، یک نخ از جعبه درآورد و گذاشت گوشه ی لبش و منتظر شد تا شاید یکی بیاید که بتواند از او فندک بگیرد. چند دقیقه بعد اتوبوس آمد...
- پویا !*
1 comment:
Nice :)...
Post a Comment