آقا پویا نشسته و دارد تزش را مینویسد. یکی از خسته کنندترین کارهایی که یک انسان ممکن است انجام دهد .. کنار پنجرهٔ بزرگ خانه ااش نشسته .. و رو به ایستگاه قطره شهری .. تنها چیزی که میبیند این است که آدمها رد میشوند .. عده ایی با قطار .. عدی ایی پیاده .. تعدادی هم با هلیکوپتر قرمز بیمارستان .. یکی بیاید استخوانهای آقا پویا را در فرنگ جمع کند .آقا پویا -خیلی منفعلانه- از توسعه یافتن متنفر است ..ای کاش همه همینی که بودیم، بودیم تا آخرش.
- پویا !*
- پویا !*
2 comments:
اون وقت آق پویا از رکود متنفر میشد..دلش میخواست توسعه پیدا میکرد..دلش میخواست بال در میاورد ومی رفت جلو .. این خاصیت آدمیزاده.. از هرچیزی بالاخره خسته میشه ...
پویا جان جا داره یه نگاه دوباره به نوشتهات بندازی یه کم غلط املایی داره گفتم حیفه واسه بلاگ به این قشنگی
Hani jan ba behnevis minevisam az bad az in windowse jadid .. hala bayad farsi install konam sare forsat... :)
Post a Comment