Thursday, September 3, 2009

نقش - No.3 - انتخاب


"شکارچیان میمون در هندوستان از روش فریب آمیزی برای شکار میمونها استفاده می کنند ، آنها نارگیل را سوراخ می کنند و درون آنرا شیرینی می گذارند. سوراخ به اندازه ای است که دست خالی میمون از آن عبور می کند ، اما به اندازه ای نیست که مشت پر میمون از آن بیرون بیاید. سپس نارگیل را به زمین میخکوب می کنند و صبر می کنند تا حیوان بیاید ،... میمون که از راه می رسد برای بدست آوردن شیرینی ها دستش را درون نارگیل می کند ،شیرینی ها را مشت می کند ، اما اینبار با مشت پر نمی تواند دستش را از نارگیل بیرون بکشد ؛میمون دو انتخاب بیشتر ندارد ... "
این نوشته بخشی از چند اسلاید بود به پیشنهاد دوستی می خواندم ... تا همین جایش که رسیدم بلافاصله با خود فکر کردم که این شروع خوبی برای یک فیلم است ! منظره ی غروب یا طلوع خورشید (طلوع بهتر است) همراه با یک نریشن آرام ، یا حتی بدون آن ،... وسپس همه چیز به سیاه محو شود و فیلم با یک اتفاق روزمره ی زندگی قهرمانش آغاز می شود ، مثلاً  تایپ کردن ، یا رسیدن یک فکس ،... تا همین جا بود که جزئیاتش برایم جالب بود و بعد به اسلاید بعدی رفتم .
در اسلاید های بعدی نویسنده گفت که میمونها شیرینی را رها نمی کنند . و در همین راه جان می دهند ! سپس با نثر زیبایی بیان کرد که ما انسانها هم برای رسیدن به خوشبختی واقعی باید از وسوسه هایی از این نوع که به آن نخواهیم رسید دست بکشیم.
خیلی به آنچه گفت هنوز فکر نمی کردم . دلم برای میمونها سوخت که از روی حرص و طمع و برای رسیدن به شیرینی ها جان خود را از دست می دهند. اما اگر میمون حتی صرفاً از داشتن شیرینی ها در دست هم لذت می بُرد چه ؟ میمون بدبخت که نمی داند شکارچی در راه است ! در این سناریوی اخیر میمون قهرمانی است که در راه رسیدن به هدفش جان می سپارد ، او تا آخرین لحظه امید خواهد داشت که به گونه ای مشت پرش را از درون نارگیل درآورد . حتی وقتی شکارچی را می بیند که از دور می آید ، کماکان به آنچه علت و هدفش در زندگی است - آنچه با آن از زندگی لذت می برد - پایبند می ماند .
حال داستان را اینگونه بگوییم ، میمون شیرینی را محکم در دست گرفته و نمی تواند دستش را از نارگیل بیرون بیآورد. شکارچی با آرامشی حاصل از این یقین که میمون دیگر در دام اوست ، آرام و قدم زنان به او نزدیک میشود ، در آخرین لحظات ناگهان صاعقه ای به نارگیل می خورد و پوست آنرا می شکند ،  میمون با دست پر از شیرینی فرار می کند ، در سکانس بعدی شکارچی به آسمان نگاه می کند ؛ که هیچ ابری در آن نیست ... و نتیجه بگیریم که به رویاها یمان پایبند باشیم که در نهایت به آنها خواهیم رسید . – نتیجه ای که این روزها دیگر از همه چیز (حتی بدون طعم دارچین ) گرفته می شود –
این آخرین برداشت را که در ذهنم مرور می کردم به این نتیجه رسیدم که این داستان خیلی هم پتانسیل این گونه نتیجه گیری ها را نداشت .صرفاً یک نوع جالب از شکار میمون بود که در آن بشر هوش دست و پا شکسته اش را برخ  گونه ی تکامل نیافته ی خویش می کشید.
لحظاتی بعد به این فکر می کردم که پاسخ همه ی این گونه سئوالها را زمان خواهد داد. اگر شکارچی ای نبود چه ، حیوان که تا ابد در این بازی نمی ماند. یا دست می کشید از شیرینی ها و یا بالاخره با تدبیری به آنچه می خواست می رسید. به این فکر می کردم که هر راهی پایانی دارد که تا به آن نرسی نمی دانی چیست و تنها زمان می داند که در چه موقعیتی چه تصمیمی خواهی گرفت. و به این فکر می کردم که انتخابهای انسانها در زندگی را نمی توان پیش بینی کرد ، نمی توان آنها را قضاوت کرد . و نمی توان پیروزی واقعی انسانها را در گرو انتخاب خاصی دید ...




No comments: