Wednesday, September 2, 2009

نقش - No.2 - چرا می نویسم ، چرا بايد نوشت

نوشتن یک هنر است ! من معتقدم جایگاه هنر بیشتر ایجاد سئوال است و نه پاسخ به آن. برای همین بوده که همیشه به نوشتن برای روشن کردن و پاسخ دادن تمایل زیادی نداشتم . خوب یا بد، هیچگاه خیلی برایم مهم نبوده که چیز هایی را که احساس می کنم می دانم، بقیه هم بدانند. مگر اینکه خشمی بوده که مرا وادار کرده اینگونه بنویسم ، یا دوستی خواسته و یا اینکه پای ضرورتی در میان بوده و اینبار هم قضیه از همان نوع ضرورت است.
این بار می خواهم بگویم که چرا ما انسانهای مقیم غربت باید بنویسیم!باید بیندیشیم !و باید راجع به اندیشهای مان صحبت کنیم .در نبود این صحبت چه می شود.این دیالکتیک چرا امروز خیلی بیشتر از دیروز لازم است ؟این روزها که بیشتر از یک سال و یک ماه از خروج من از ایران می گذرد ، خروج از دنیایی که مانند سنگ های کف یک رودخانه بیست سال و اندی غلت خورده بود و صاف و صیغلی شده بود ،این روزها احساس ضرورتی می کنم ، احساسی که بهایش را پرداخته ام و می خواهم آنرا بنویسم تا از دست نرود.
روزهای شادی بود. اما امن نبود. تازه از ایران آمده بودم. به عکس هایش که نگاه می کنم یک نگرانی را ته چشمانم هنوز می بینم. حتی در اوج خنده هم انگار دغدغه ای همراه من بود.آرامش قبل از طوفان بود. تازه دل به دریا زده بودم ، هیچ مفهومی به اندازه ی دل به دریا زدن آنرا توصیف نمی کند.آن دنیای قدیم را رها کرده بودم و دل به دریا زده بودم. شنا کنان به سمتی می رفتم که خورشید غروب می کرد آنجا. هنوز اما خشکی را پشت سر می دیدم ، هنوز خیلی دور نبود . شبها کور سویی از آن طرف می آمد. هنوز خود را در آنجا می دیدم.
اما بیشتر که رفتم ناگهان دیگر هیچ چیز نبود. نه نوری ، نه امیدی و شاید خاطره ای هم دیگر نبود. از هر طرف بیکران بود. من بودم و من . سکوت بود ، خورشید هم نبود . به خودم که آمدم دیدم که دیگر من در آن دنیای قدیم نیستم. دیگر روزمره ی من فرق می کند. دیگر دیر تر از آن است که بتوان به برگشتن فکر کرد. بازگشت اگرهم باشد به این زودی ها نیست. دنیای من همان است که در لحظه در آنم . آنجا بود که بودن را شناختم. بودن از جنس وجود داشتن. روزهایی که من درآن بیکران فقط وجود داشتم .
همان روزها بود که تفاوتشان را حس کردم ، اینجا و آنجا را. آنجا که امید بود . آنجا که هدف بود ، آنجا که عشق بود . آنجاکه آنچه روزمرگی می نامیدمش تقلاهای پرارزشی برای رشد بود و فهمیدم که آنچه از آینده و رشد در ذهنم بود ،شاید تنها روزمرگی می شد نامیدش . پشت دریا شهر هایی بود امادر آنها خبر خاصی نبود .کسی وارث هیچ چیز نبود.
طول کشید اما راهش را یافتم ، بهتر بگویم راهش را یافتیم. فهمیدیم که مشکل از اینجا نیست ، مشکل جدایی است ، مشکل اجبار است ، مشکل نبود سلیقه است . ما صحبت کم داشتیم در اینجا ، که کارهای کوچک زیاد طول می کشید . ما اندیشه کم داشتیم .امروز دیگر این دنیا هم همانند رودخانه ای است که سالیانی در میان دشتی پیچ و تاب خورده و راهش را پیدا کرده. امروز هم دیگر زندگی گوشه ندارد و از این بهتر هم خواهد شد. تنها اگر اندیشه هایمان را به جریان بیاندازیم. اندیشه هایمان را بیشتر و بهتر به جریان بیاندازیم. این  چیزی است که ما در این دنیای جدیدمان لازم داشتیم ، همان است که هنوز هم شاید کم داریم. همان است که مارا در محیط مان تعریف می کند . همان است که سلایق مان را دوباره نشانمان می دهد . همان است که بدون آن می خندیم ، اما نه از ته دل. همان است که بدون آن خوش میگذرد ولی خاطره نمی شود. همان است که اصل است .
در پی ساختن جایی هستم که فکرهایمان را در آن به اشتراک بگذاریم . ساختن جایی که کمک کند رشد کنیم و نه همین قدی که هستیم بمانیم .از همه چیز با طعم دارچین شروع می کنم و به افقی می نگرم که بتوانیم با هم سنگ های بزرگ را به هدف بزنیم .
در همین اوج ، پـایـان.

6 comments:

Pedram said...

پويا جان شروع وبلاگتو تبريك ميگم - من كه خواننده شماره يكت خواهم بود

.:Adiraf:. said...

چه خوب ...

reza said...

مشکل جدایی است ، مشکل اجبار است....
پویا جان قلم روونو زیبایی داری بهت تبریک میگم. هر چند خیلی وقت نیست که اینجام ولی کم کم دارم به حرفات میرسم
منتظر نوشته های بعدیت هستم ناجور
از طرف یه دوست جدید

مه فام said...

پویا جان، مطلبت فوق العاده بود و بسیار آشنا و نزدیک. درست میگی، مشکل از اینجا نیست، مشکل جدایی است، دلتنگی است، عوض شدن ارزش هاست و احساس عدم تعلق و امنیت.
باز هم ما شجاع بودیم و صادق که مشکل رو دیدیم، شناختیم، قبول کردیم و به قول خودت راهش رو یافتیم. بیماران فراوانی رو اینجا می شناسم که هنوز حتی قبول نکرده اند که مشکلی هست ولی زیر بی نهایت قرص و دارو و غم و غصه مدفون شده اند و دلتنگی هاشون رو با انتقام گرفتن از دیگران درمان می کنند.
خوشحالم که کم کم می خندیم، از ته دل و خوشی هایمان خاطراتی می شوند به یادماندنی و از جنس همین جا. خوشحالم که کم کم داریم شاد می شویم مثل قدیم ها و حتی بیشتر از قبل.
موافقم که بهترین راه فکر کردن و به اشتراک گذاشتن اندیشه هاست و معتقدم که ما قسمت بزرگی از مسیر رو طی کردیم و برخلاف بسیاری از آن بیماران درجا نزدیم و به جلو حرکت می کنیم.
منتظر نوشته های بعدیت هستم.

azin said...

salam poooya,

tabrik be khaatere webloget, manam sar mizanamo mikhoonam hatman, neveshteye avalet ke kheili khoob bood, por az hess bood, rasT bebakhshid daram pinglish mineVsam keyboardam farsi nadare, ishala dafehaaye bad commente farsiam mizaaram ;)

ساره said...

پویا، پویا، پویا... چی بگم که از دل که برآید بر دل نشیند.
من از همه انتظار داشتم جز از خودم... قبلاً هم دچار شک فرهنگی شده بودم، به شکل معکوس! اما پویا می دونی؟ خصلت عجیبیه... عادته انسانی رو می گم! عادت می کنیم بدون این که متوجه تغییر و تحولاته درونیه خودمون بشیم. باید قوی باشیم و بدونیم که ممکنه حتی به این شهر پشت دریا هم عادت کنیم...
اما سخته پویا، سختتر از اونی که فکرشو می کنیم. عادت رو میشه ترک کرد - حالا حتی شده به قیمتٍ مرض - اما خاطراتٍ عزیزتر از جون رو چطور؟! چطور می شه نیاز به دوستای واقعی - دوستایی مثل خودت رو - چطور می شه ازش گذشت؟ من درمونده م پویا. می فهمم حرفی که مامان بابام قدیما می زدن - فلکسیبل نیستم مثله قبل (گرچه تو لابد داری فکر می کنی مگه قدیما بودی؟! هاها!) اما خوب آره. دیگه نمی تونم راحت دل ببندم به دوستام - شاید از سر ترس - ترس جداییه مجدد. مار گزیده...

منو می شناسی، واسه همینم از اینکه انقد گفتم هیچ خجالتی نمی کشم :دی
تو وارث آب و خرد و روشنایی ای -
پس بنویس لطفاً پویا - دلم برای دوست خوبم تنگ شده...