Sunday, November 25, 2018

برگ‌هایی‌ در باد - No.9 - آخرین پاکت، آخرین نخ...


از وقتی ساعت ها را عقب کشیده بودند خورشید صبح ها  به زور از خواب بیدارش می کرد، می خواست دوباره بخوابد اما کمر درد لعنتی نمی گذاشت. تنها امیدش به سیگار ناشتای دم صبحش بود. دکتر گفته بود که سیگار کمر دردش را بدتر می کند؛ دروغ گفته بود. 

 صبح ها که از خواب بلند می شد، یک نخ از سیگار بهمن کوچکی که از ایران برایش آورده بودند را با بدبختی از پاکت مچاله شده در می آورد. دستش را مشت می کرد و سیگار را محکم در مشتش نگه می داشت. تا کم کم که چشمهایش باز می شد و لیوان آب را در گلدان خالی می کرد، سیگار هم کمی نم کشیده باشد. بعد می رفت در بالکن و زیر لب می گفت: آتش... و آتش می کرد.

سیگار در وجودش یک دالان درست می کرد؛ تا قطار همه ی غم های دنیا از آن دالان رد شود، بگذرد و برود... قطار که رد می شد، به خورشید نگاه می کرد و نفس عمیقی می کشید. با خودش می گفت یک روز دیگر هم می جنگم و روزش را آغاز می کرد.

امروز اما این آخرین نخ بهمن بود، از فردا قطار هر روز صبح با سرعت به او میخورد، از رویش رد می شد، خوردش می کرد و استخوان های تکه تکه اش را پخش بر زمین می کرد.

باید می رفت تا سیگار خارجی بخرد، سیگار خارجی را اما قیلا امتحان کرده بود، خوب دالان درست نمی کرد، به سرطان و هزار بدبختیه دیگرش نمی ارزید.




No comments: