Thursday, November 10, 2016

برگ‌هایی‌ در باد - No.8 - امشب من را از مرز رد کن



تلویزیون ، کامپیوتر و همه ی چراغ ها را خاموش کرد.  چشمانش را بست و شروع کرد به نفس کشیدن.
از استرس خسته بود. از دلهره، از آدم بودن. به همه ی آن نفهم هایی که رفتند و رای دست راستی دادند حسودی می کرد. از این مسابقه ی آدم بودن متنفر بود. یک عمر بود که آدم بود و دیگر شک کرده بود که شاید آدم بودن اینی نبود که به او یاد داده بودند. خوشحال بودند و پر امید و انرژی. شاید نفهم نبودند. شاید او نفهمیده بود.

فکر می کرد که آخرین بار کجا همه چیز خوب بود. اما هرچه فکر می کرد چیزی یادش نمی آمد. به عکس سیمین خیره شد. از وقتی سیمین مرده بود، یک عکسش را کنار تلویزیون گذاشته بود. از سیمین هم خسته بود. سیمین چه راحت آدم بود. محمد علی راحت آدم نبود. ویسکی را دوست داشت چون آدم بودن را راحت می کرد. سیمین لب به ویسکی نمی زد. سگ ها را دوست داشت چون راحت سگ بودند. سیمین از سگ متنفر بود. یادش بخیر قدیم ها که ارباب زنده بود. اسم سگش را گذاشته بود ارباب. می خواست به آدمها اعتراض کند. اما ارباب اصلا در قید و بند این مسایل نبود. برای خودش راحت سگ بود.

محمد علی انسان موفقی بود. با خودش فکرکرد بعد از این همه کار و کمک و ساختن، بعد از اینهمه داستان؛ حالا چی. اینهمه هرج و مرج چه جایی برای کی باقی گذاشته. مغزش داشت فوران می کرد و دنیا یش غروب. از صدا ها متنفر بود. شاید همه ی این ها یک اشتباه ساده بود. آری همه اش اشتباه بود. از اولین باری که تصمیم گرفت آدم شود دیگر راحت آدم نبود.

نفس عمیقی کشید. همه ی اینها که در مخش می گذشت را رها کرد. خوب می دانست دنیا مزخرف تر از این است که انقدر در پیچ و تابش بتابی. صدای بوق و شادی جماعت دست راستی از پنجره می آمد. به باختن خرسند بودند. رفت سراغ ویسکی اش و زیر لب جمله ی همیشگی اش را گفت : 

- فقط امشب من را از مرز رد کن.

No comments: