Sunday, March 27, 2011

برگ‌هایی‌ در باد - No.4 - زندگی ادامه دارد


"زندگی ادامه دارد ، هیچ چیز قطعی نیست ،هیچ نتیجه ای هم وجود ندارد"   < سیمین >
محمد علی در قطار نشسته بود و از فرانکفورت به سمت لیون می رفت ، به سیمهای برق زل زده بود که از یک دکل جدا می شدند و کمی شکم می دانند و دوباره اوج می گرفتند تا به دکل بعدی برسند.. و تا بینهایت رفته بودند. با خود گفت که زندگی ادامه دارد. رو به هاشم دوستش کرد و گفت: تنها چیزی که من می دانم این است که زندگی ادامه دارد. هاشم گفت : و هیچ چیز قطعی نیست. محمد علی با لبخند آهی کشید و گفت : و هیچ چیز قطعی نیست.
اینها را سیمین همیشه می گفت. سیمین می گفت تا زندگی ادامه دارد، هیچ چیز قطعی نیست. یعنی همین فردا ممکن است قانون جاذبه برعکس شود و گوپسس، همه چیز برود هوا.. همین فردا ممکن است.. همین فردا.
سیمین زن سابق محمد علی بود که 26 سال پیش از او جدا شده بود و بعد از محمد علی با جوانی فرانسوی ازدواج کرده بود. آن دو ولی همچنان دوستان خوبی بودند و دو سه ماهی یک بار با هم تلفنی صحبت سیاست می کردند و از دوستان قدیمی خبر می گرفتند و بواسطه ی نزدیکی شهر هایشان هر از گاهی با هم قهوه ای می خوردند. 20 سال پیش یعنی 6 سال بعد از جدایی رسمی، یک بار هم با هم همبستر شده بودند که هر دو آن خاطره را به اعماق محکوم به فراموشی ذهنشان فرو کرده بودند. سه روز پیش اما خبر رسید که سیمین حالش خراب است و در یک بیمارستان در لیون بستری است ، محمد علی هم شال و کلاه کرد تا به همراه هاشم، دوست قدیمی هر دویشان به دیدنش بروند.
محمد علی  رو به هاشم کرد و گفت : اولین باری که دیدمش آمده بود بقالی که ماست بخرد. به من لبخند زد و عاشق لبخندش شدم. روز بعد اخم کرد و با خود گفتم که لابد با یک پسر بقال کاری ندارد. روز بعد خندید ، روز بعدش نه می خندید و نه اخم کرده بود... همین جوری یک سال گذشت و هر شب من هزار فکر می کردم. یک شب در خیالم عروس بود و یک شب عجوزه، شب های زیادی هم فقط می آمد و رد می شد. غافل از این بودم که زندگی ادامه دارد ، هیچ چیز قطعی نیست و هیچ نتیجه ای هم وجود ندارد. تا روزی که اولین حرف را خارج از مکالمه ی یک بقال و مشتریش به او گفتم...
هاشم که بهتر از همه  بغض محمد علی را می فهمید ، با لبخندی به کمک او شتافت و گفت : شما وقتی از هم جدا می شدید ، برای من دنیا داشت تمام می شد، اما زندگی ادامه داشت، هیچ چیز قطعی نبود و هیچ نتیجه ای هم وجود نداشت. هاشم شروع به زمزمه ی آهنگی کرد که قدیم تر ها با هم می خواندند..
من فکر می کنم که باز می گردم ، به چیز هایی که در جوانی خیلی خوب آموخته بودم..
من فکر می کنم که باز می گردم ، به روزهایی که آنقدر جوان بودم تا حقیقت را بیبنم..
و با هم تمام آهنگ را زمزمه کردند..
محمد علی سرش را برگرداند رو به پنجره و دوباره به سیمهای تا بینهایت رونده ی برق خیره شد. فکر کرد که پایان این سیمها ، پایان روشنایی نیست. در همین لحظه، تایلن دوستش در شهر کوچکی در کانادا پای تلفن خندید. شهردار شیکاگو بودجه ی رنگ آمیزی امسال برج ایفل را تصویب کرد. سیصد و دوازده دانشجو در دانشگاه کلگری کلاه های فارغ التحصیلیشان را به هوا پرتاب کردند. چهل و دو زوج در کنیا ناخواسته بچه دار شدند. قانون جاذبه بر عکس شد..  ماه طلوع کرد.. و دو هواپیما ، سیمین و سه پرستوی دیگر در افق آسمان شهر لیون ناپدید گشتند.

5 comments:

بهروز said...

Show must go on ...

Nima said...

این داستانت باحال شده. من فقط یه سوال داشتم که این هاشم همون هاشمیه که یه شب راه خونشو گمکرده بود و نیاز به فانوس پیدا کرده بود؟ ؛-)

Cinnamon said...

سلام نیما جان، ممنون.. نه این اون هاشم نیست.. اون هاشم رو بیشتر در حیطه ی ادبیات حماسی باید بهش پرداخت برادر...

آنا said...

پاراگراف آخر یک لحظه فکر کردم زمان لرزه شد . یک سوال : چرا "زندگی ادامه دارد" در شرایطی که "ما به هر حال ادامه نداریم" به عنوان یک جمله آرامش بخش و امیدوار کننده کاربرد دارد؟

Cinnamon said...

نه لزوماً امید وار کننده ، زندگی ادامه دارد خیلی نا امید کننده هم می تونه باشه .. اما تلاش من این بود که بگم تا وقتی که زندگی ادامه دارد ، ما باید نگران یا خوشحال از یک بازه ی بلند تر از زندگی مون باشیم .. و خودمون رو در لحظه قضاوت نکنیم
و حالا اگه یکم بخوام بیشتر بگم ، بدم نمی یاد این برداشت هم بشه که پایان ما خیلی اثر چندانی روی کم شدن یا زیاد شدن هیچ چیز نمی گذاره.. این به نحوی که منتی روی سر کسی نیست و اگر هم مثلاً ادیسون لامپ رو کشف کرده -مهم تر از همه- خوش به حال خودش که اون بازه ی بزرگ تر از زندگیش رو زیبا تر و خوشحال تر کرده ..